سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پای سیب

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !



گنجشک گفت: خسته ام.



خدا گفت: از چه ؟



گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.



خدا گفت: مگر مرا نداری ؟



گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .



خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟




گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.



خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.



چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟



گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .



خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !



گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .



گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/4/25ساعت 10:59 عصر توسط امیرحسین فرمد نظرات ( ) |



Design By : P I C H A K . N E T

















>